Monday, July 6, 2015

آري اين علي است. راز گشوده انسان. تجسم پيروزي انسان بر تقدير



شب بيقرار عبور شتابان  زمان بود و لحظات را با اضطرابي سنگين، پس پشت مينهاد
شب محرم اسرار و يار ديرين علي بود.
شب بود كه دستگيري علي از مستمندان را در حجاب خويش پنهان ميكرد.
شب مونس تنهايي هاي علي بود، با اين همه شب علي را تنها در تاريكي خويش ديده بود. خورشيدي چون علي در محجوره چشم شب نميگنجيد
بار ديگر صداي مناجات علي، شب را بيدار كرد.....
از پلك تو ميروييد خورشيد سحر اينجا        در خلسه فرو ميرفت، شب با نفست مولا
از خنجر نامردان، صد زخم به تن داري     خاموش ولي در خود صد  چاه سخن داري


باز هم ستاره سحري طالع شد و چشمان علي را چون هميشه بيدار ديد. علي به اون نگريست و گفت: اي ستاره سحري، كي شد كه طلوع كني و چشم علي را خفته بيني؟
اين بار اما ستاره سحري را زهره چشم برگرفتن از سيماي علي نبود. نسيم صبحگاهي خبر از واقعه اي تلخ ميداد
اي در وطن خويشت، اينگونه غريبانه       با شوق چه ديداري بيرون شدي از خانه 
در خانه اين مرغان دردا اثري باشد         يك لحظه خدا را مرد، شايد خبري باشد

صلاي اذان سوار بر شانه نسيم، تا كوچه پس كوچه هاي كوفه ميرفت. خاك كوفه گرچه با سنگيني گامهاي پر صلابت علي آشنا بود، اما اين بار علي چنان سبك بال و آرام گذشت، كه خاك از صداي گامهايش بيدار نشد
بگذار شب آخر با شوق تو ام اي يار          بر دامنت آويزد دستان در و ديوار
امشب ز كدامين سو بر حادثه خواهي زد    وقتي كه كمين كرده در راه تو ديو و دد

علي پا به آستان مسجد نهاد، آسمان با چشم ستارگان و زمين با نگاه نسيم، دزدانه در پي شير خدا بودند، همچنان نگران و مضطرب....
محراب، ديدار آشناي هر روزه را انتظار ميكشيد، علي بر سر وعده آمد، ايستاد و قامت بست، لحظه اي بعد....
آواي آشناي نماز علي فضاي مسجد را پر كرد، نمازگزاران يكي پس از ديگري به اقتداي مولا برخاستند 
هيچ كسي خبر نداشت كه اين آخرين همراهي مردم در نماز علي است 
جز آنكه پشت او ايستاده بود و از ساعاتي قبل شمشير تشنه توطئه را با زهر سيراب كرده بود. ابن ملجم مرادي، سجده علي را به كمين نشسته بود. علي غرق در جذبه حق، به ركوع رفت. نمازگزاران در پي او به ركوع رفتند. قاتل اما با با پينه تحجر بر پيشاني و كينه حق بر دل، چون ساقه خشك گياهي مسموم بر جاي مانده بود و با چشماني خون گرفته، لحظه مناسب را انتظار ميكشيد. طاق و رواق مسجد و محراب را زبان آن نبود كه علي را از وقوع حادثه خبر دهند. ناگزير، صدايش را پژواك ميدادند تا شايد.....
علي اما اكنون به سجده رفته بود.....نعره هولناكي برخاست، تيغ قساوت عبا از تن بر گرفت و ناجوانمردانه در چشم به هم زدني فرق علي را شكافت. زمان از حركت باز ايستاد. بغض فرو خورده تاريخ شكست و ديوار از شبنم خون علي تر شد. تيغي كه در ميدان بدر و احد، و صفين و نهروان، جسارت رويارويي با علي را نداشت اكنون در محراب نماز، بر فرق علي فرود آمد. طنين فرياد علي تا آسمان فرا رفت. مسجد يكسره فرياد و همهمه شد. نمازگزاران نماز شكستند. باراني از اشك در چشمان آسمان نطفه بست. 
اي شير به خون خفته در پيش رخ مهتاب      عطر تو پراكنده است در خاطر هر محراب
وقتي كه شتك ميزد بر روي سحر خونت      بوسيد جبينت را سجاده گلگونت

حال علي در بستر خفته است. درد جانكاه زخم، نفس را سنگين كرده است. خويشان و ياران دور او حلقه زده اند. چندي است كه يتيمان و بينوايان بيتاب ديدار آن آشناي بي نشان هستند و علي نيز دل نگران چشمان منتظرشان
از داغ تو بيدارند چشمان به در مانده      يك خانه نگو تاريخ در سوگ پدر مانده 

حسن كاسه اي شير نزد پدر مي آورد. علي  از نوشيدن تن ميزند و با اشاره اي شير را نخست براي قاتلش ميخواهد. نفس ها در سينه ها حبس است، اين چه رسمي است؟ اين رسم علي است، مرام علي است. هم او كه حتي در بستر مرگ نيز، درياي رحمت است. 
وقتي كه زمين از عشق، از عاطفه خالي بود  انصاف و كمي رحمت تصوير خيالي بود
بر ضارب خود حتي در بستر بيماري           با مهر نظر كردن، اين رسم تو بود آري

اكنون در واپسين شب، علي بار معراج بسته و مسافر است. راه پيموده چون موجي به هم پيوسته از صبر و حماسه، در برابر ديدگانش جان ميگيرد. 
سالهاي كودكي در آغوش پر مهر محمد و دامان پر عطوفت خديجه، روزهاي دشوار شعب ابيطالب، لحظات پر التهاب احد و خندق، بيست و پنج سال پايداري بر اصول با استخواني در گلو و پنج سال حكومت در باراني از فتنه ها.......
و امشب علي است كه با قلبي مطمئن و سيمايي مهتاب گون، با صدايي آرام راز دل فاش ميگويد......
مخاطب علي اين بار، نه حلقه تاريك چاه، بلكه دايره هستي و تاريخ است:
من ديروز همنشين و در كنار شما بودم. امروز براي شما پند و عبرتم و فردا از ميان شما خواهم رفت. خدا من و شما را ببخشايد. اگر جاي پا در اين لغزشگاه دنيا استوار ماند و من زنده ماندم، پس مراد شما حاصل است اما اگر قدم لغزيد و من در گذشتم بدانيد كه ما در سايه سار شاخه هاي درختان، در وزش نسيم، و در زير سايه ابرهايي كه در آسمان متراكم ميشوند يا از هم ميپاشند زندگي كرديم.
اين كيست كه در بستر مرگ اينگونه لطيف و شاعرانه سخن ميگويد؟ شير غران عرصه هاي پيكار؟ عارفي دلسوخته و زاهد شبهاي بيدار؟ يا شاعري باريك بين و لطيف انديش؟ يا سخنوري بليغ و چيره دست؟
آري اين علي است. راز گشوده انسان. تجسم پيروزي انسان بر تقدير......اين علي است
وقتي كه زمين ميسوخت در آتش نامردي          تو چتر نوازش بر هر غمزده گستردي
هر جا كه جفايي هست شمشير تو ميبارد             زنجيري پاي توست هر ره كه خطر دارد
ستاره سحر در سپيده دم بيست و يك رمضان سال چهل هجري هنگام طلوع، براي اولين بار چشمان علي را خفته يافت..........